وظیفه
مرتضی همین دیروز رسیده است تهران. چند وقتی هست که با سهیل که تازه از آمریکا برگشته، وارد تشکیلات جهاد شده اند و برای کارهای جهادی به روستاهای مختلف می روند. اما این بار آقای انوار نامی، بنا به پیشنهاد خودشان، به ایشان دوربین داده تا از فعالیت های جهادی فیلم تهیه کنند. حالا یک ماهی را در خرم آباد بوده اند و تازه از آنجا برگشته اند.
غروب شده است. مرتضی می رود مسجد و بر می گردد. ساعتی با مائده اش بازی می کند، شام می خورند و تلویزیون می بینند. ساعت یازده برنامه تلویزیون تمام می شود و جنگ مورچه ها (برفک!!) می گذارد. تلویزیون را خاموش می کنند. مرتضی محاسنش بلند شده است. مریم همین طور نگاهش می کند. انگار مرتضی یک آدم دیگر شده...
مائده همان جلوی تلویزیون خوابیده است. مرتضی لحظاتی نگاهش می کند و به مریم می گوید:
- این یه ماهی که نبودم خیلی قیافه اش فرق کرده ها...
مریم سری تکان می دهد و جواب می دهد:
- آره خب...
مریم با تردید ادامه می دهد:
- مرتضی... خیلی سخت گذشت به من این یه ماهه... بازم می خوای بری از این مسافرت ها؟!
مرتضی لبخندی می زند و جواب می دهد:
- مرم جان، ما همه مون در قبال این اتفاق بزرگ و در مقابل خدا مسئولیم. هرکس باید به وظیفه خودش عمل کنه. من یه جور، تو یه جور. اگر بخوابم از مسئولیت مون فرار کنیم، نتیجه خوبی نداره. تو هم باید محکم باشی و این سختی ها خسته ت نکنه... فکر کن اگه صدر اسلام بودیم و اون وقت من باید توی جنگ ها شرکت می کردم و تو چند ماه تنها می موندی توی خونه، می تونستی تحمل کنی؟!... ولی باز من سعی می کنم جوری به این کارها برسم که تو هم کمتر دچار مشکل بشی... حالا برو این بچه رو بذار سرجاش و بخوابونش، من هم یه چیزی باید بنویسم.