در مصاف عشق

اما اگه ما نیت مون رو درست کنیم، بقیه کارها خودش درست می شه

در مصاف عشق

اما اگه ما نیت مون رو درست کنیم، بقیه کارها خودش درست می شه

در مصاف عشق
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

رقص آتش

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

مرتضی به خانه بر میگردد. بدون اینکه لباس هایش را عوض کند، شعرها و نوشته هایی را که در این چند روزه جمع کرده بود، دسته دسته می کند و در یک گونی می ریزد. یک گونی بزرگ، پر می شود از دست نوشته ها و اشعار کامران.

در همین حین چشمش به بعضی از آنها می افتد و می خواند:

غروب زندگی ات به یک باره تمام هستی ات را در خود گرفته است و خورشید غروبت، بشتر از همیشه زنده، و بزرگ تر و بزرگ تر از همیشه، می رود که در افق دریایی ات پنهان شود...

گونی را برمی دارد و پایین می رود. به حیاط که می رسد، فرهاد را می بیند. فرهاد می پرسد این گونی چیست که دستش گرفته است. مرتضی جواب می دهد: اشعار و دست نوشته هایش است که می خواهد ببرد خانه پدرش بگذاردشان.

خداحافظی می کند و می رود. گونی را روی صندلی پشت می گذارد و می رود به سمت خانه پدرش. به خانه پدر که می رسد زنگ می زند. مهران در را باز می کند. سلام و احوالپرسی می کنند. مادر و میترا دارند پرده های شسته شده را نصب می کنند. چندتا فرش خیس هم روی ایوان انداخته اند تا خشک شوند. با مادر و میترا هم سلام و علیکی می کند... و سریع به سمت انباری زیر پله می رود. در انباری را باز می کند و از گوشه آن چند ورق کاغذ را بر می دارد. نگاهی به دویست سیصد نسخه از کتاب تازه چاپ شده اش می کند، کاری نمی شود.

مرتضی با عجله بالا می آید... و بعد از مادر خداحافظی می کند و سریع به سمت در می رود...

مرتضی با مینی ماینر سیاهش انداخته است در جاده کرج و به سرعت می رود. درست مثل همان وقت ها که کورس می گذاشتند. یک ربعی می رود، از آن کارخانه با دودکش های بلندش هم رد می شود، همان خط پایان فرضی شان.

مرتضی این چند وقته، خیلی به گذشته اش فکر می کند و خیلی دوست دارد از نو شروع کند.

حالا استادیوم آزادی را هم رد کرده است. جایی را مناسب می بیند و آرام کنار می کشد. یک زمین خاکی بزرگ که ظاهرا بی مصرف افتاده است. پیاده می شود، نگاهی به اطراف می کند. کسی نیست. جاده هم خلوت است. نزدیک غروب است و هوا رو به سرخی رفته.

فردا نوروز است و همه مشغول خانه تکانی هستند. مرتضی گونی بزرگ را بر می دارد کمی آن طرف تر، داخل زمین خاکی می برد.

پشت بندش هم آن چند ورق کاغذی را که از انباری خانه پدرش برداشته بود. یک دبه کوچک بنزین از صندوق ماشین برمی دارد و سراغ گونی می آید. تعللی ندارد، تصمیمش را گرفته است.

آرام کمی بنزین روی گونی می ریزد و بعد یکی از کاغذها را بر می دارد. فندکی از جیبش در می آورد و کاغذ را آتش می زند. باد می وزد و کاغذ خاموش می شود. دوباره سعی می کند. کاغذ آتش گرفته را روی گونی می اندازد و خودش عقب می آید، خیلی زود کل گونی و کاغذ هایش شعله ور می شوند. باد، شعله ها را به رقص آورده است.

مرتضی آرام و محکم به سمت ماشین می رود. به آن تکیه می دهد و سوختن تراوشات ذهن کامران را نظاره می کند. در همان خطِ نگاهِ او، در افق، خورشید همین طور که آرام آرام پایین می رود، چشم در چشم مرتضی دوخته است. منظره، منظره زیبایی است...

آوینی

تصمیم

ذهن

شعله

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">