نامه به برادر
ساعت از دوازده گذشته. نمی داند چرا، ولی یکدفعه دلش برای (برادرش) سعید تنگ می شود. دوست داشت او هم بود و در این شرایط حساس، بوی آزادی را استشمام می کرد. کلا دیدن زندگی مردم در مناطق محروم، قلب او را نازک تر از قبل کرده است. کاغذ و خودکاری بر می دارد. کمی با خودش فکر می کند. با خود قرار گذاشته است که مراقب نوشته هایش باشد و دیگر هر چیزی را که دلش خواست ننویسد. از بعد انقلاب، این اولین باری است که دوباره قلم به دست گرفته. هر چه فکر می کند مشکلی در کار نمی بیند. بسم الله می گوید و شروع می کند به نوشتن:
برادر
دلم می خواست امروز که ایران، این پسر گم شده، بعد از قرن ها می رود که به آغوش خانوااده خویش بازگردد، در کنارم بودی و با هم زیر لوای اسلام عزیز و در کنار امام خمینی، این فرزند راستین محمد (ص) و این نشانه خدا بر زمین، جهاد می کردیم...
مادر به تو گفت (در پشت تلفن) که من کار پیدا کرده ام. اینچنین نیست من زندگی یافته ام. عشق خمینیِ بزرگ و عظمت فرهنگیِ آنچه می گوید، مرا آنچنان شیفته ی خود ساخته است که نمی توانم جز به حکمتی که در حال تدوین آن هستیم بیندیشیم و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم بیندیشیم و و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم... و این فرهنگ آن همه با آن همه فرهنگ کهنه و منحط غرب متفاوت است و آن همه از آن فاصله دارد که نمی توان گفت.
کارم در راه خداست (فی سبیل الله) و برای آن پولی دریافت نمی کنم. تنها سهمی اندک از بیت المال می برم که خورد و خوراک را بس باشد و بس. جهادی را که آغاز کرده ایم، امام خمینی «جهاد سازندگی» نام نهاده است. شمشیرمان قلم است و بیل و کلنگ، و در راه سازندگی ایرانی آزاد گام نهاده ایم؛ ایرانی که منشأ حرکت نوین تاریخ و خاستگاه فرهنگ نوینی است که دنیای تاریک را سراسر در بر خواهد گرفت.
والسلام برادرت مرتضی (1358)